loading...
دنیای پست

داستان کوتاه آخرین آرزوی سقراط

اقا بزرگ بازدید : 14 چهارشنبه 09 تیر 1395 نظرات (0)

 

 

پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟

 

پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!

 

 

داستان کوتاه شنا

اقا بزرگ بازدید : 8 سه شنبه 08 تیر 1395 نظرات (0)

 

مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد

داستان کوتاه رمز بسم الله...

اقا بزرگ بازدید : 23 سه شنبه 08 تیر 1395 نظرات (0)

 

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.

داستان کوتاه غول چراغ جادو و آخرین آرزو

اقا بزرگ بازدید : 7 سه شنبه 08 تیر 1395 نظرات (0)

 

یک روزمسئول فروش، منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند. ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده، آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود. غول میگه: من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده میکنم... منشی می پره جلو ومیگه: « اول من، اول من!. من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی ازدنیانداشته باشم. »... پوووف! منشی ناپدیدمیشه.

داستان کوتاه شمع

اقا بزرگ بازدید : 14 سه شنبه 08 تیر 1395 نظرات (0)

 

مردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...

داستان کوتاه پازل و ادم ها

اقا بزرگ بازدید : 13 سه شنبه 08 تیر 1395 نظرات (0)

 

بابا داشت روزنامه میخوند بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیا بود رو تیکه تیکه کرد وگفت فرض کن این پازله...! درستش کن!

داستان کوتاه گربه سیاه از ادگار آلن پو

اقا بزرگ بازدید : 161 چهارشنبه 02 تیر 1395 نظرات (0)

 

نام : گربه سیاه
نویسنده:ادگار آلن پو

ناشر : دنیای سوال و کتاب
حجم:۰٫۰۸  مگابایت
صفحات
فرمت:pdf
زبان: فارسی
توضیحات:گربه سیاه  نام داستان کوتاهی از نویسنده آمریکایی ادگار آلن پو است. در ۱۹ اگوست ۱۸۴۳ این داستان برای اولین بار توسط انتشارات “Saturday Evening Post” چاپ شد. ای داستان از لحاظ شخص تعریف‌کننده و حالت روانی راوی، با کتاب قلب رازگو پو مقایسه می‌شود. در هردوی این داستان‌ها، قاتل (راوی) جسد قربانی را در جای بسیار خوبی مخفی می‌کند و احساس آسودگی خاطر می‌کند؛ در حالی که به طوری ناگهانی و توسط عاملی غیر منتظره که به خاطر کار خودش به وجود آمده است، رازش برملا می‌شود.راوی بینام از بچگی فرد خشنی نبوده. او تعریف می‌کند که در نوجوانی و جوانی به حیوانات علاقه داشته و این علاقه اش تا زمانی که ازدواج می‌کند ادامه پیدا کرده. خوشبختانه، همسر وی نیز به حیوانات اهلی علاقه‌مند بوده و طولی نمی‌کشد که خانه آن‌ها پر از حیوانات مختلف می‌شود. این طور که راوی می‌گوید، گربه سیاه بزرگی به نام «پلوتو» حیوان محبوب اوست.

درباره ما
گروه مدیریت رسانه دنیای پست با هدف نشر محتوی مفید و مورد نیاز جامعه ایرانی وارد عرصه وب گردیده است... امیدواریم مارو در این راه یاری کنید.
اطلاعات کاربری